آیا بعد از رژیم آخوندی بدتر از آن سرکار می آید؟!
🔹به کسانی که چنین میگویند چه میگوییم
💢 از زبان مسعود رجوی بشنویم
📽سند تصویری
بخشی از کتاب «چشم در چشم هیولا»-خاطرات زندان-هنگامه حاج حسن
🔸وداع با «شکر»
شب بود، من و «شکر» و «معصومه» با هم نشسته بودیم و صحبت میکردیم. ناگهان «شراره» (یکی از مزدوران) با چادر مشکی و مقنعه وارد شد و گفت: «شکر محمدزاده با کلیه وسایلش بیاید!»
«شکر» در ایمان بهآرمانش بهقلهیی رسیده بود که حتی در حالت عدمتعادل روانی هم نتوانسته بودند او را بهمزدوری بکشانند و حتی یکبار هم اجازه نداده بود که چنین چیزی از او بخواهند و داغ آن را بهدل جلادان گذاشت. من مطمئن بودم که هرگز نخواهند توانست انسانیت او را از او بگیرند.
🔸دلکندن از «شکر» و دوری از او برایم مثل زهر تلخ بود... وقتی «شکر» از میلههای زیر هشت رد شد، آنجا ایستاده بودم و نگاهش میکردم و تمام توان خودم را بهخدمت گرفته بودم که اشک نریزم، اما او با چشمان اشکبار نگاهم میکرد. خدایا...! با همه سلولهای حواسم چهره او را و حضورش را در ذهنم تصویر میکردم و بهخاطر میسپردم، احساس شومی بهمن میگفت دیگر «شکر» را نخواهی دید! و من بهدرگاه خدا زار میزدم، نه! خدا... نه!... اما همچنان سعی میکردم گریه نکنم.
🔸سنگینی سیلاب خونآلودی را پشت پلکهایم احساس میکردم و با تمام قدرتم از جاری شدنش جلوگیری میکردم. «شکر» در آخرین لحظه باز هم برگشت و نگاهم کرد و دستش را از دور بهسمتم دراز کرد؛ من هم از پشت میلههای آهنی زشت و بیرحمی که قلبم از آن عبور کرده بود، دستم را بهسمت او دراز کردم. او از در آهنی بند خارج شد و من هنوز دستم بهسمت او دراز بود و همه وجودم «شکر» را فریاد میکرد.
🔸به تخت بالایی سلول پناه بردم؛ تنها جایی که داشتم و سیلاب اشکی را که تا آن موقع مهارش کرده بودم، زیر پتو رها کردم. ۳روز در کشاکش تب و درد، خواب «شکر» را میدیدم. «شکر«عزیزم، «شکر« نازنینم، دوست یگانهام، دوستی که مثل او دیگر هرگز نیافتم.
🔸آنچنان که بعدها از بچهها شنیدم، «شکر» بعد از این جابهجایی، تا سال ۱۳۶۷ که در جریان قتلعامها وفاداری بهآرمانش را با نثار خونش اثبات کرد، همواره در سلولهای انفرادی و بندهای تنبیهی «اوین»، در ۳۱۱، در بند موسوم بهآسایشگاه و... در رفت وآمد بود. «شکر» در اثر شکنجههای مداوم و بیماریهای مختلفی که جسمش را در همکوبیده بود، رنج بسیار کشید. بهشدت ضعیف و خمیده شده بود و دیگر بهآسانی قابل شناسایی نبود.
🔸بچههایی که با او بودند میگویند اما روحش مثل کوه بود، استوار و تسخیرناپذیر! انگار هیچ چیز آن را تکان نمیداد. آخر او مجاهدی بود که شخصیتش را با روح مقاومت یک خلق پیوند داده و با آن سلاحی ساخته بود که دژخیمان را بهزانو درآورد. دیگر هیچ شکنجهیی وجود نداشت که او را از پای بیندازد...»
نویسنده در ابتدای کتاب توضیح میدهد که در زمان انقلاب ضدسلطنتی، همراه با مجاهد شهید «شکر محمد زاده» دانشجوی پرستاری در تهران بوده است. آنها در سال ۱۳۵۸با آرمانهای مجاهدین آشنا شده و به این سازمان میپیوندند.
سالها بعد او و «شکر» در مسیر مبارزه با دیکتاتوری آخوندی، دستگیر شده و سالها زیر شکنجههای قرونوسطایی دژخیمان خمینی قرار میگیرند.